همسر عزیز و مهربانمهمسر عزیز و مهربانم، تا این لحظه: 38 سال و 11 ماه و 19 روز سن داره
آناد خانوم یعنی خودمآناد خانوم یعنی خودم، تا این لحظه: 36 سال و 9 ماه و 30 روز سن داره
یکی شدنمونیکی شدنمون، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 28 روز سن داره
اون عصرِ پاییزی قشنگاون عصرِ پاییزی قشنگ، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 28 روز سن داره
میوه ی بهشتیِ خونه ی مامیوه ی بهشتیِ خونه ی ما، تا این لحظه: 3 سال و 5 ماه و 1 روز سن داره

سلام روزهای آینده

بهمن 97 برام خیلی بد بود،بعد از اون چند ماهی طول کشید که خودم رو جمع و جور کنم، ولی امیدوارم که بتونم اون خاطررو با یه خاطره ی خوب جایگزین کنم

آخرین شنبه مرداد ماه

شنبه ها همیشه دلگیره ، مخصوصا حالا که داره کم کم به خودش شکل پاییزی میگیره، روزا کوتاه تر داره میشه و دیگه عصرا تا از دفتر درمیام بیرون هوا تاریک شده تا آخره هفته به شهریور میرسیم، وقتی محصل بودم خیلی از شهریور بدم میومد چون همش ازش بوی تموم شدن تعطیلات میومد و از 15 به بعدشم که بدو بدو واسه آماده کردم مقدمات اول مهر بود، چهارشنبه شب عروسی رو رفتیم علیرغم وسواسی که واسش به خرج داده بودم خیلی بهم خوش نگذشت، و از همه بدتر حرفایی بود که سره نی نی هی میشنیدم که حالا که دیگه 4 ساله ازدواج کردی و وقتشه واین حرفا ... خیلی لجم درمیومد!!! پنجشنبه شب و اون مراسم بیخوده پاتختی هم که جای خودش!!! دیر...
28 مرداد 1396

نیمه تابستون

نیمه تابستون تموم شد، و روزای خیلی خیلی گرمی گذشت و یکم هوا بهتر شده، یکشنبه شب رفتیم تئاتر و خیلی خیلی بهم خوش گذشت، بعد از مدتها واقعا واسم یه تنوع خوب بود، هفته بعدم که میخوایم بریم عروسی، و آخره هفترو فقط درگیره آماده سازی مقدمات عروسی رفتن بودم تولد راضیه هم با عروسی تلاقی کرده وقتی بهش گفتم که نمیتونیم بریم خیلی ناراحت شد خودمم خیلی حال و حوصلش رو نداشتم بچه های قدیمی دانشگاه میان و بیش از حد مجلس شولوغه کلا دیگه خیلی حال و حوصله شلوغیرو ندارم فک کنم از علائم پیری از مامانینا یکم فاصله گرفتم دیگه خیلی حوصله حواشی مسائلی که اصلا به زندگی من ربط نداررو ندا...
17 مرداد 1396
1